روزي روزگاري
زنش آن راجابه جاكرده بود مردازخانه بيرون رفت ودوباره همسايه اش رازيرنظرگرفت ودريافت كه اومثل يك آدم شريف راه مي رود حرف مي زند ورفتارمي كند. . . .
انشاءا... سخصي مقداري پول فراهم كرده بود وبراي خريدماشين راهي بازارشد در راه دوستش اورا ديد وپرسيد:كجامي روي؟ آن شخص درجواب دوستش گفت:مي خواهم به بازار بروم وماشيني بخرم دوستش گفت:بگوانشاءا... آن شخص گفت:انشاءا... براي چه؟ پول دركيسه وماشين دربازار فراوان است اين راگفت وراهي بازارشد اتفاقا در راه دزدي به اوزد وتمام پولش را ربود. دربرگشت به همان دوستش برخورد. دوستش پرسيد:ماشين خريدي آن شخص گفت: دزدپول هايم رابرد انشاءا... وحالا به منزل برمي گردم انشاءا... براي ديدن ادامه مطلب روي ادامه مطلب كليك كنيد نظرات شما عزیزان:
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |